به توان خدا

کلیپ های تصویری
آلبوم تصاویر
...
خاطرات
خاطرات
به توان خدا

این برنامه به دغدغه نوجوانان و سوالاتی در زمینه دین برای آن ها ایجاد می‌شود را پاسخ می‌دهد و ما تلاش کردیم با تحقیقات میدانی و کتابخانه‌ای و با قرار گرفتن در بین نوجوانان به سوالات ذهنی نوجوانان پی ببریم.

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است



مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست.

 اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد

 اسم آنان را تکرار کند.روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان 

زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»

حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. 

مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.

حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»

طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت.

 بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد




پسرکی دو سیب در دست داشت

دوستش گفت:

یکی از سیب هاتو به من میدی؟     پسرک یک گاز بر این سیب زد

و گازی به آن سیب !   لبخند روی لبان دوستش خشکید!

سیمایش داد می زد که چقدر از رفیقش ناامید شده

اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف دوستش گرفت و گفت:

بیا رفیق !    این یکی ، شیرین تره!!!!

دوستش ، خشکش زد

چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!






ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید

 که در سطل زباله‌اش دنبال چیزی می‌گردد. گفت، خدا رو شکر فقیر نیستم.

مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانه‌ای با رفتار جنون‌آمیز در خیابان دید و 

گفت، خدا رو شکر دیوانه نیستم.

آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل می‌کرد

 گفت، خدا رو شکر بیمار نیستم.

مریضی در بیمارستان دید که جنازه‌ای را به سرد خانه می‌برند. گفت، خدا رو شکر زنده‌ام.

فقط یک مرده نمی‌تواند از خدا تشکر کند. 

چرا امروز از خدا تشکر نمی‌کنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟






مرﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ "ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﻣﺼﺮﯼ"(از صوفیان بزرگ قرن دوم و سوم) ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺻﻮﻓﯿﺎﻥ ﺑﺪﮔﻮﺋﯽ ﮐﺮﺩ!

ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ.

ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﻭَﻗَﻊ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ.

ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺟﻮﺍﻫﺮ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺒﺮ ﻭ ﻣَﻈَﻨﻪﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺱ.ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺟﻮﺍﻫﺮﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺭﺍ

 ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯽﺧﺮﯾﺪﻧﺪ!!!ﻣﺮﺩ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﻧﺰﺩ ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:

ﻋﻠﻢ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﻮﻓﯿﺎﻥ ﻭ ﻃﺮﯾﻘﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻋﻠﻢ ﺩﺳﺖﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯾﺴﺖ.

ﻗﺪﺭ ﺯﺭ ﺯﺭﮔﺮ ﺷﻨﺎﺳﺪ   ﻗﺪﺭ ﮔﻮﻫﺮ، ﮔﻮﻫﺮﯼ

داستان شب:


الاغی دعا کرد صاحبش بمیرد تا از زندگی خرانه خود خلاصی یابد ....

صاحب ، فکر الاغ را خواند و گفت : 

ای خر !!

با مرگ من ، شخص دیگری تو را میخرد و صاحب می شود ،

برای رهایی خویش ، دعا کن که از خریت خود ، بیرون شوی