به توان خدا

کلیپ های تصویری
آلبوم تصاویر
...
خاطرات
خاطرات
به توان خدا

این برنامه به دغدغه نوجوانان و سوالاتی در زمینه دین برای آن ها ایجاد می‌شود را پاسخ می‌دهد و ما تلاش کردیم با تحقیقات میدانی و کتابخانه‌ای و با قرار گرفتن در بین نوجوانان به سوالات ذهنی نوجوانان پی ببریم.

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است



استادی با شاگردش از باغى ميگذشت ..

چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.

شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان 

کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ..! 

استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين! 

مقدارى پول درون آن قرار بده .. شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.

کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد

 و بعد از وارسى ، پول ها را ديد. با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !  

خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .. ميدانى که

 همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم

 و همينطور اشک ميريخت .. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی ..






زمان قحطی بود و مردم بسیار گرسنه بودند. همه چهره ها درهم و گرفته و زرد بود. مردم آنچنان

 تحت فشار بودند که برای رفع گرسنگی به حیوانات باربر خود هم رحم نمی کردند.

روزی هنگام گذر از کوچه ای دیدم که غلامِ یکی از ثروتمندان شهر سرحال و خوشحال در

 حال قدم زدن است. در آن قحطی و بی غذایی شادی غلام مرا متعجب ساخت. به او گفتم: 

چه چیز تو را اینگونه شاداب ساخته است؟ پاسخ داد: ارباب من مرد مرفه و ثروتمندی است. او 

در انبار خود به اندازه شش ماه دیگر آذوقه دارد. تا شش ماه دیگر هم حتما قحطی به پایان

 رسیده است. در زمانی که همه شهر از گرسنگی خواهند مرد ارباب به ما روزی خواهد داد.

 با این وصف چرا خوشحال نباشم؟حرف غلام مرا به فکر واداشت. با خود گفتم: 

این غلام به انبار کوچک ارباب خود دلبسته است و پشتش به ذخیره شش ماهه آن گرم است،

 در حالی که من به روزی بی کران خدای خود دل خوش نیستم و اینگونه مستاصل و آشفته ام!




روزی حکیمی به شاگردانش گفت:

فردا هرکدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید و از

 آن ها بدتان می آید،  پیاز قرار دهید! روزبعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت:

هر جا که می روید، این کیسه را با خود حمل کنید.

شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که:

پیاز ها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت می کند.

حکیم پاسخ زیبایی داد:این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید.

این کینه قلب و دل شما را فاسد می کند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد

. پس "ببخشید"  و "بگذرید" تا "آزار" نبینید .




شخصی برای اولین بار یک کلم دید. 

اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...

با خودش گفت: حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن ...! 

اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده،

 بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست 

داستان زندگی هم مثل همین کلم است.ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم 

و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، 

درحالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم






بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.

شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می دهم!!

بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است.

و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!  سپس گفت:

اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.  شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! 

بهلول به او گفت:  تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست

چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟







فيلسوفی لطیفه‌ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. 

بعد از چندلحظه او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. 

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. 

او لبخندی زد و گفت: وقتی نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید...!؟؟ 

گذشته را فراموش کنید و با آن آینده را بسازید به جای افسوس خوردن






در جوانی اسبی داشتم، وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد

سایه اش به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد اسـب دیگری 

است، لذا خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفـت و

می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه میکرد، 

تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به کشتن میداد.اما به محض اینکه 

دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت آرام می گرفتحکایت بعضی از آدم ها هم در دنیا

 همینطور است .وقتی که بدون درنظر گرفتن توانایی های خود به داشته های دیگران نگاه کنی، 

بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبه هـای دنیوي از آنها جلو بزند و

 اگر از چشم و همچشمی با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه نابودی میکشد.

در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی بنام "هوای نفس" باشیم




جواني نزد شيخ حسنعلي نخودكي آمد و گفت :

سه قفل در زندگي ام وجود دارد و سه كليد از شما ميخواهم؛ قفل اول اين است كه دوست دارم 

ازدواج سالم داشته باشم؛ قفل دوم ؛ دوست دارم كارم پر بركت باشد؛

قفل سوم هم دوست دارم عاقبت به خير بشوم.

شيخ نخودكي فرمود : براي قفل اول نماز را اول وقت بخوان.

براي قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

و براي قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض كرد سه قفل با يك كليد!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟

شيخ نخودكي فرمود : نماز اول وقت شاه كليد است









کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: 

«معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد:

 «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»

کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: 

«درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم

 اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم







می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت . 

چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. 

وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. 

چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال

 این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. 

تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. 

ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می می میرد؟ 

چرا مزخرف میگی!!!!و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. 

دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد