به توان خدا

کلیپ های تصویری
آلبوم تصاویر
...
خاطرات
خاطرات
به توان خدا

این برنامه به دغدغه نوجوانان و سوالاتی در زمینه دین برای آن ها ایجاد می‌شود را پاسخ می‌دهد و ما تلاش کردیم با تحقیقات میدانی و کتابخانه‌ای و با قرار گرفتن در بین نوجوانان به سوالات ذهنی نوجوانان پی ببریم.

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان عبرت آموز» ثبت شده است




"شیخ رجبعلی خیاط" تعریف می کند:

اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت. بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم. 

قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می‌گذشتند.

 ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی‌کشیدم، خطرناک بود.

به مسجد رفتم و فکر می‌کردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود...!؟ 

در عالم معنا گفتند:

 شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی!

 گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم... گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد...!





جواني نزد شيخ حسنعلي نخودكي آمد و گفت :

سه قفل در زندگي ام وجود دارد و سه كليد از شما ميخواهم؛ قفل اول اين است كه دوست دارم 

ازدواج سالم داشته باشم؛ قفل دوم ؛ دوست دارم كارم پر بركت باشد؛

قفل سوم هم دوست دارم عاقبت به خير بشوم.

شيخ نخودكي فرمود : براي قفل اول نماز را اول وقت بخوان.

براي قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

و براي قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض كرد سه قفل با يك كليد!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟

شيخ نخودكي فرمود : نماز اول وقت شاه كليد است









می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت . 

چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. 

وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. 

چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال

 این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. 

تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. 

ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می می میرد؟ 

چرا مزخرف میگی!!!!و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. 

دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد





مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از

 دندان هایش از او وقت می گیرد. موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد،

 دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست!

 خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم.

مرد می گوید: راستی؟

 موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است.

دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است،

 چون یکی از کارهای زبان اغراق است




مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست.

 اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد

 اسم آنان را تکرار کند.روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان 

زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»

حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. 

مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.

حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»

طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت.

 بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد




پسرکی دو سیب در دست داشت

دوستش گفت:

یکی از سیب هاتو به من میدی؟     پسرک یک گاز بر این سیب زد

و گازی به آن سیب !   لبخند روی لبان دوستش خشکید!

سیمایش داد می زد که چقدر از رفیقش ناامید شده

اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف دوستش گرفت و گفت:

بیا رفیق !    این یکی ، شیرین تره!!!!

دوستش ، خشکش زد

چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!





روزی مردی, عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند

او تصمیم گرفت ؛عقرب را نجات دهد,اما عقرب انگشت او را نیش زد.‏!‏‏!‏‏!‏

مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد‏!‏‏!‏‏!‏

اما عقرب بار دیگر او را نیش زد

رهگذری او را دید و پرسید:

برای چه عقربی را که نیش میزند را نجات میدهی؟

مرد پاسخی داد:

این طبیعت عقرب است‏!‏ که نیش بزند .

ولی طبیعت من این است که عشق بورزم و نیکی کنم






ﺭﻭﺯﯼ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻏﻼ‌ﻣﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ

ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻗﺼﺪ ﺧﺮﯾﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏﻼ‌ﻣﯽ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻢ ﮔﻔﺖ:  ﺁﺭﯼ

ﮔﻔﺖ: ﻧﺎﻣﺖ ﭼﯿﺴﺖ                      ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ

ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ                  ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ

ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟                 ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ

  ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺎﺣﺒﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ   ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻏﻼ‌ﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

    ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩﯼ

 







گویند صاحب دلی ، وارد جمعی شد.

حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید. پذیرفت.

کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشم‌ها به سوی او بود.

مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:

ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! 

کسی برنخاست.

گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!  باز کسی برنخاست.

گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید







مرﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ "ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﻣﺼﺮﯼ"(از صوفیان بزرگ قرن دوم و سوم) ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺻﻮﻓﯿﺎﻥ ﺑﺪﮔﻮﺋﯽ ﮐﺮﺩ!

ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ.

ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﻭَﻗَﻊ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ.

ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺟﻮﺍﻫﺮ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺒﺮ ﻭ ﻣَﻈَﻨﻪﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺱ.ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺟﻮﺍﻫﺮﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺭﺍ

 ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯽﺧﺮﯾﺪﻧﺪ!!!ﻣﺮﺩ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﻧﺰﺩ ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:

ﻋﻠﻢ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﻮﻓﯿﺎﻥ ﻭ ﻃﺮﯾﻘﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻋﻠﻢ ﺩﺳﺖﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯾﺴﺖ.

ﻗﺪﺭ ﺯﺭ ﺯﺭﮔﺮ ﺷﻨﺎﺳﺪ   ﻗﺪﺭ ﮔﻮﻫﺮ، ﮔﻮﻫﺮﯼ