به توان خدا

کلیپ های تصویری
آلبوم تصاویر
...
خاطرات
خاطرات
به توان خدا

این برنامه به دغدغه نوجوانان و سوالاتی در زمینه دین برای آن ها ایجاد می‌شود را پاسخ می‌دهد و ما تلاش کردیم با تحقیقات میدانی و کتابخانه‌ای و با قرار گرفتن در بین نوجوانان به سوالات ذهنی نوجوانان پی ببریم.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان خوب» ثبت شده است



زمان قحطی بود و مردم بسیار گرسنه بودند. همه چهره ها درهم و گرفته و زرد بود. مردم آنچنان

 تحت فشار بودند که برای رفع گرسنگی به حیوانات باربر خود هم رحم نمی کردند.

روزی هنگام گذر از کوچه ای دیدم که غلامِ یکی از ثروتمندان شهر سرحال و خوشحال در

 حال قدم زدن است. در آن قحطی و بی غذایی شادی غلام مرا متعجب ساخت. به او گفتم: 

چه چیز تو را اینگونه شاداب ساخته است؟ پاسخ داد: ارباب من مرد مرفه و ثروتمندی است. او 

در انبار خود به اندازه شش ماه دیگر آذوقه دارد. تا شش ماه دیگر هم حتما قحطی به پایان

 رسیده است. در زمانی که همه شهر از گرسنگی خواهند مرد ارباب به ما روزی خواهد داد.

 با این وصف چرا خوشحال نباشم؟حرف غلام مرا به فکر واداشت. با خود گفتم: 

این غلام به انبار کوچک ارباب خود دلبسته است و پشتش به ذخیره شش ماهه آن گرم است،

 در حالی که من به روزی بی کران خدای خود دل خوش نیستم و اینگونه مستاصل و آشفته ام!




"شیخ رجبعلی خیاط" تعریف می کند:

اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت. بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم. 

قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می‌گذشتند.

 ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی‌کشیدم، خطرناک بود.

به مسجد رفتم و فکر می‌کردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود...!؟ 

در عالم معنا گفتند:

 شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی!

 گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم... گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد...!





پسرکی دو سیب در دست داشت

دوستش گفت:

یکی از سیب هاتو به من میدی؟     پسرک یک گاز بر این سیب زد

و گازی به آن سیب !   لبخند روی لبان دوستش خشکید!

سیمایش داد می زد که چقدر از رفیقش ناامید شده

اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف دوستش گرفت و گفت:

بیا رفیق !    این یکی ، شیرین تره!!!!

دوستش ، خشکش زد

چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!






ﺭﻭﺯﯼ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻏﻼ‌ﻣﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ

ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻗﺼﺪ ﺧﺮﯾﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏﻼ‌ﻣﯽ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻢ ﮔﻔﺖ:  ﺁﺭﯼ

ﮔﻔﺖ: ﻧﺎﻣﺖ ﭼﯿﺴﺖ                      ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ

ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ                  ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ

ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟                 ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ

  ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺎﺣﺒﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ   ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻏﻼ‌ﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

    ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩﯼ