به توان خدا

کلیپ های تصویری
آلبوم تصاویر
...
خاطرات
خاطرات
به توان خدا

این برنامه به دغدغه نوجوانان و سوالاتی در زمینه دین برای آن ها ایجاد می‌شود را پاسخ می‌دهد و ما تلاش کردیم با تحقیقات میدانی و کتابخانه‌ای و با قرار گرفتن در بین نوجوانان به سوالات ذهنی نوجوانان پی ببریم.




لقمان حکیم نیمه شب برای نماز بیدار شد.ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ ! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ

 ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭه ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ

 ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ

 ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭه ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاران ﺟﺎﻣﺎﻧﺪه ﺍﯼ!

ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩه ﺍﺳﺖ!

ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ!ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ!

ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ.ﻭ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ

 ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ! ﻫﻨﮕﺎﻡ برداشت ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ! ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:

ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ

ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ،ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ!ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!







زمان قحطی بود و مردم بسیار گرسنه بودند. همه چهره ها درهم و گرفته و زرد بود. مردم آنچنان

 تحت فشار بودند که برای رفع گرسنگی به حیوانات باربر خود هم رحم نمی کردند.

روزی هنگام گذر از کوچه ای دیدم که غلامِ یکی از ثروتمندان شهر سرحال و خوشحال در

 حال قدم زدن است. در آن قحطی و بی غذایی شادی غلام مرا متعجب ساخت. به او گفتم: 

چه چیز تو را اینگونه شاداب ساخته است؟ پاسخ داد: ارباب من مرد مرفه و ثروتمندی است. او 

در انبار خود به اندازه شش ماه دیگر آذوقه دارد. تا شش ماه دیگر هم حتما قحطی به پایان

 رسیده است. در زمانی که همه شهر از گرسنگی خواهند مرد ارباب به ما روزی خواهد داد.

 با این وصف چرا خوشحال نباشم؟حرف غلام مرا به فکر واداشت. با خود گفتم: 

این غلام به انبار کوچک ارباب خود دلبسته است و پشتش به ذخیره شش ماهه آن گرم است،

 در حالی که من به روزی بی کران خدای خود دل خوش نیستم و اینگونه مستاصل و آشفته ام!





بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی

 در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی

 که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ 

گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگوی انده خویش با دشمنان

که لا حول گویند شادی کنان





روزی حکیمی به شاگردانش گفت:

فردا هرکدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید و از

 آن ها بدتان می آید،  پیاز قرار دهید! روزبعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت:

هر جا که می روید، این کیسه را با خود حمل کنید.

شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که:

پیاز ها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت می کند.

حکیم پاسخ زیبایی داد:این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید.

این کینه قلب و دل شما را فاسد می کند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد

. پس "ببخشید"  و "بگذرید" تا "آزار" نبینید .




شخصی برای اولین بار یک کلم دید. 

اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...

با خودش گفت: حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن ...! 

اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده،

 بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست 

داستان زندگی هم مثل همین کلم است.ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم 

و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، 

درحالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم






بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.

شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می دهم!!

بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است.

و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!  سپس گفت:

اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.  شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! 

بهلول به او گفت:  تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست

چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟







فيلسوفی لطیفه‌ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. 

بعد از چندلحظه او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. 

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. 

او لبخندی زد و گفت: وقتی نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید...!؟؟ 

گذشته را فراموش کنید و با آن آینده را بسازید به جای افسوس خوردن






در جوانی اسبی داشتم، وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد

سایه اش به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد اسـب دیگری 

است، لذا خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفـت و

می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه میکرد، 

تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به کشتن میداد.اما به محض اینکه 

دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت آرام می گرفتحکایت بعضی از آدم ها هم در دنیا

 همینطور است .وقتی که بدون درنظر گرفتن توانایی های خود به داشته های دیگران نگاه کنی، 

بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبه هـای دنیوي از آنها جلو بزند و

 اگر از چشم و همچشمی با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه نابودی میکشد.

در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی بنام "هوای نفس" باشیم





"شیخ رجبعلی خیاط" تعریف می کند:

اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت. بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم. 

قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می‌گذشتند.

 ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی‌کشیدم، خطرناک بود.

به مسجد رفتم و فکر می‌کردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود...!؟ 

در عالم معنا گفتند:

 شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی!

 گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم... گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد...!





جواني نزد شيخ حسنعلي نخودكي آمد و گفت :

سه قفل در زندگي ام وجود دارد و سه كليد از شما ميخواهم؛ قفل اول اين است كه دوست دارم 

ازدواج سالم داشته باشم؛ قفل دوم ؛ دوست دارم كارم پر بركت باشد؛

قفل سوم هم دوست دارم عاقبت به خير بشوم.

شيخ نخودكي فرمود : براي قفل اول نماز را اول وقت بخوان.

براي قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

و براي قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض كرد سه قفل با يك كليد!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟

شيخ نخودكي فرمود : نماز اول وقت شاه كليد است