فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانهای برای رضای خدا
به من بده فقیرم و چیزی ندارم. هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد
و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد
و دید که به درد خوردن نمیخورد، مقدار پولی که به همراه داشت
به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد.
فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده و این هندوانه خوب را بخاطر پول...!