به توان خدا

کلیپ های تصویری
آلبوم تصاویر
...
خاطرات
خاطرات
به توان خدا

این برنامه به دغدغه نوجوانان و سوالاتی در زمینه دین برای آن ها ایجاد می‌شود را پاسخ می‌دهد و ما تلاش کردیم با تحقیقات میدانی و کتابخانه‌ای و با قرار گرفتن در بین نوجوانان به سوالات ذهنی نوجوانان پی ببریم.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان بخون» ثبت شده است



زمان قحطی بود و مردم بسیار گرسنه بودند. همه چهره ها درهم و گرفته و زرد بود. مردم آنچنان

 تحت فشار بودند که برای رفع گرسنگی به حیوانات باربر خود هم رحم نمی کردند.

روزی هنگام گذر از کوچه ای دیدم که غلامِ یکی از ثروتمندان شهر سرحال و خوشحال در

 حال قدم زدن است. در آن قحطی و بی غذایی شادی غلام مرا متعجب ساخت. به او گفتم: 

چه چیز تو را اینگونه شاداب ساخته است؟ پاسخ داد: ارباب من مرد مرفه و ثروتمندی است. او 

در انبار خود به اندازه شش ماه دیگر آذوقه دارد. تا شش ماه دیگر هم حتما قحطی به پایان

 رسیده است. در زمانی که همه شهر از گرسنگی خواهند مرد ارباب به ما روزی خواهد داد.

 با این وصف چرا خوشحال نباشم؟حرف غلام مرا به فکر واداشت. با خود گفتم: 

این غلام به انبار کوچک ارباب خود دلبسته است و پشتش به ذخیره شش ماهه آن گرم است،

 در حالی که من به روزی بی کران خدای خود دل خوش نیستم و اینگونه مستاصل و آشفته ام!





بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی

 در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی

 که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ 

گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگوی انده خویش با دشمنان

که لا حول گویند شادی کنان





روزی حکیمی به شاگردانش گفت:

فردا هرکدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید و از

 آن ها بدتان می آید،  پیاز قرار دهید! روزبعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت:

هر جا که می روید، این کیسه را با خود حمل کنید.

شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که:

پیاز ها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت می کند.

حکیم پاسخ زیبایی داد:این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید.

این کینه قلب و دل شما را فاسد می کند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد

. پس "ببخشید"  و "بگذرید" تا "آزار" نبینید .





کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: 

«معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد:

 «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»

کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: 

«درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم

 اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم







می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت . 

چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. 

وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. 

چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال

 این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. 

تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. 

ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می می میرد؟ 

چرا مزخرف میگی!!!!و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. 

دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد




روزی مردی, عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند

او تصمیم گرفت ؛عقرب را نجات دهد,اما عقرب انگشت او را نیش زد.‏!‏‏!‏‏!‏

مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد‏!‏‏!‏‏!‏

اما عقرب بار دیگر او را نیش زد

رهگذری او را دید و پرسید:

برای چه عقربی را که نیش میزند را نجات میدهی؟

مرد پاسخی داد:

این طبیعت عقرب است‏!‏ که نیش بزند .

ولی طبیعت من این است که عشق بورزم و نیکی کنم