به توان خدا

کلیپ های تصویری
آلبوم تصاویر
...
خاطرات
خاطرات
به توان خدا

این برنامه به دغدغه نوجوانان و سوالاتی در زمینه دین برای آن ها ایجاد می‌شود را پاسخ می‌دهد و ما تلاش کردیم با تحقیقات میدانی و کتابخانه‌ای و با قرار گرفتن در بین نوجوانان به سوالات ذهنی نوجوانان پی ببریم.

۲۴ مطلب با موضوع «داستان شب» ثبت شده است






گویند صاحب دلی ، وارد جمعی شد.

حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید. پذیرفت.

کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشم‌ها به سوی او بود.

مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:

ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! 

کسی برنخاست.

گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!  باز کسی برنخاست.

گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید







مرﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ "ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﻣﺼﺮﯼ"(از صوفیان بزرگ قرن دوم و سوم) ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺻﻮﻓﯿﺎﻥ ﺑﺪﮔﻮﺋﯽ ﮐﺮﺩ!

ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ.

ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﻭَﻗَﻊ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ.

ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺟﻮﺍﻫﺮ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺒﺮ ﻭ ﻣَﻈَﻨﻪﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺱ.ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺟﻮﺍﻫﺮﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺭﺍ

 ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯽﺧﺮﯾﺪﻧﺪ!!!ﻣﺮﺩ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﻧﺰﺩ ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺫﻭﺍﻟﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:

ﻋﻠﻢ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﻮﻓﯿﺎﻥ ﻭ ﻃﺮﯾﻘﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻋﻠﻢ ﺩﺳﺖﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯾﺴﺖ.

ﻗﺪﺭ ﺯﺭ ﺯﺭﮔﺮ ﺷﻨﺎﺳﺪ   ﻗﺪﺭ ﮔﻮﻫﺮ، ﮔﻮﻫﺮﯼ

داستان شب:


الاغی دعا کرد صاحبش بمیرد تا از زندگی خرانه خود خلاصی یابد ....

صاحب ، فکر الاغ را خواند و گفت : 

ای خر !!

با مرگ من ، شخص دیگری تو را میخرد و صاحب می شود ،

برای رهایی خویش ، دعا کن که از خریت خود ، بیرون شوی